شبگرد تنها

میبینی عزیزم که چقدر دنیا بی وفاست؟
میخواهند ما را از هم جدا کنند !
میخواهند کاری کنند که ما در حسرت هم بنشینیم.
خورشید دیگر برای ما نمی تابد ، حتی او نیز دلسوز ما نیست.
گلی چیدم و خواستم آن را به تو بدهم ، طوفان آمد و آن گل را پر پر کرد.
سرنوشت با ما نامهربان است ، جرم من تنها عاشقیست روزگار با ما ناسازگار است.
در این دنیا باشم یا در آن دنیا ، برای تو میمیرم.
آخر قصه شیرین است آنگاه که با دلی عاشق از این دنیا میروم .
زمین و زمان با ما نمیسازند ، لحظه ها تند تند میگذرد ، انتظار معنایی ندارد، نمیدانند در دل ما چه میگذرد .
صدای ما را کسی نمیشنود ، درد دل ما را کسی نمیفهمد ، راز قلب ما را کسی نمیداند، انگار باید رفت از اینجا ، باید سوخت در این راه ، برای من زیباست این لحظه ها زیرا عاشقم ، عاشق تو که لایق منی عزیزم.
مرگم نزدیک است ، آنگاه که حکم حبس ابد در آن دنیا برای قلبم از سوی سرنوشت صادر میشود . میخواهند به جرم اینکه عاشقت هستم قلبم را به طناب دار بیاویزند، آه چه شیرین است از عشق تو مردن.
چه شیرین است آنگاه که تو در قلبمی و من میمیرم ، احساس میکنم همراه با تو به آن دنیا میروم .
میبینی عزیزم که چقدر سرنوشت بی وفاست؟
گناه من این است که دیوانه تو هستم ، مرا از این دنیا جدا کردند چون دیوانه ام!
ای روزگار  بگذار وصیتی بنویسم برای معشوقم ، تنها یک کلام ، یک لحظه !
وصییت من به او این بود که از تمام دار دنیا قلبی دارم که تنها تو درون آن هستی پس دیگر چیزی ندارم به تو بدهم جز کلامی که درون قلبم برای همیشه میماند و آن کلام این است : خیلی دوستت دارم

نوشته شده در یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:داستان,داستان عاشقانه ,متن عاشقانه,مرگ,شیرین,ساعت 19:56 توسط شبگرد| |

باز از تو مینویسم ، از غم دلتنگی ات
مینویسم که دلم هوایت را کرده است ، کاش تو را میدیدم ، به چشمهایت خیره میشدم و با تو درد دل میکردم .
باز هم مینویسم از عشق ، از احساسی که من نسبت به تو دارم .
احساسی به لطافت دستهای مهربانت ، به پاکی قلبت و به قشنگی لحظه دیدار .
حالا که دلتنگم ، حالا که بغض گلویم را گرفته و راهی جز اشک ریختن ندارم ،پس باز هم مینویسم از اشک.
همان قطره پاکی که از چشمهای خسته ام سرازیر میشود ! قطره ای که از درون آن میتوان یک عالمه محبت و عشق دید.
قطره ای که درونش دلتنگیست ، غم عاشقیست ، آری همان اشک ، همانی که در لحظه دیدار بر روی گونه هایم دیدی.
پرسیدی که این چیست ؟ با اینکه میدانستم میدانی اشک است ، اما گفتم که چیزی نیست .
با دستهای مهربانت اشکهای رو گونه ام را پاک کردی و مرا آرام کردی.
برای نوشتن لحظه ای اشک ریختن باید صدها بار کاغذ سفید دفترم را پاره پاره کنم، آنگاه که از این احساس زیبا مینویسم چشمهایم شروع به اشک ریختن میکند ، اشکهایی که بر روی صفحه سفید کاغذ میریزد ! اما آیا کسی فهمید که اینها اشک است؟
چرا اشک؟ دلم گرفته است به خدا دلتنگ یارم ! برای یک لحظه نگاه به چشمهایش.
احساسی را زیباتر از اشک ریختن در لحظه های عاشقی ندیده ام ، اگرچه زیباست اما از درون تلخ تلخ است.

باز هم مینویسم از اشک ، تا ببینی ، بخوانی و بدانی که طاقت یک لحظه دوری ات را ندارم.


نوشته شده در شنبه 14 آبان 1390برچسب:اشک,باز هم مینویسم از اشک,داستان عاشقانه,متن عاشقانه,,ساعت 22:49 توسط شبگرد| |

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو …. مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ….
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:داستان,داستان عاشقانه,متن عاشقانه,شکلات تلخ,تلخ,شکلات,,ساعت 18:55 توسط شبگرد| |

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:داستان,داستان عاشقانه ,متن عاشقانه,هیچکس ,ساعت 18:53 توسط شبگرد| |


Design By : Night Skin